به مناسبت بزرگداشت حکیم ایرانی

به هر حال فردوسي نزديک به سي سال از بهترين ايام زندگي خويش را وقف شاهنامه کرد و بر سر اينکار جواني خود را به پيري رسانيد. به اميد اتمام شاهنامه تمام ثروت و مکنت خود را اندک اندک از دست داد. بزرگترين شاعر دوره ساماني و غزنوي، حکيم ابوالقاسم فردوسي است. فردوسي در طبران طوس به سال 329 هجري بدنيا آمد. پدرش از دهقانان طوس بود و در آن ولايت مکنتي داشت. از احوال او در عهد کودکي و جواني اطلاع درستي نداريم؛ اينقدر معلوم است که در جواني از برکت درآمد املاک پدر بکسي محتاج نبوده است؛ اما اندک اندک آن اموال را از دست داده و به تهيدستي افتاده است.
فردوسي از همان ابتداي کار که به کسب علم و دانش پرداخت به خواندن داستان هم علاقمند شد و مخصوصاً به تاريخ و اطلاعات راجع به گذشته ايران علاقه مي ورزيد. همين علاقه به داستانهاي کهن بود که او را بفکر نظم شاهنامه انداخت.
چنانکه از گفته خود او در شاهنامه بر مي آيد، مدتها در جستجوي اين کتاب بود. مدتي را که بر سر اين کار رنج برد بتفاوت 25، 30 و 35 سال ذکر ميکنند. آنچه محقق است اين است که وي براي نظم کتاب نه از روي ترتيبي که اکنون در توالي داستانها است کار کرده و نه اينکه بدون وقفه مشغول نظم و تصنيف آن بوده است.
به هر حال فردوسي نزديک به سي سال از بهترين ايام زندگي خويش را وقف شاهنامه کرد و بر سر اينکار جواني خود را به پيري رسانيد. به اميد اتمام شاهنامه تمام ثروت و مکنت خود را اندک اندک از دست داد. در اوايل شروع اين کار، هم خود او ثروت و مکنت کافي داشت و هم بعضي از رجال و بزرگان خراسان وسايل آسايش خاطر او را فراهم مي کردند. اما در اواخر کار که ظاهراً قسمت عمده شاهنامه را به اتمام رسانده بود در دوران پيري گرفتار فقر و تنگدستي گرديد، و در دوران قحطي و گرسنگي خراسان که در حدود سال 402 هجري قمري روي داد، از ثروت و دارائي عاري بود.
بايد دانست بر خلاف آنچه مشهور است، فردوسي شاهنامه را صرفاً بخاطر علاقه خويش و حتي سالها قبل از آنکه سلطان محمود به سلطنت برسد، آغاز کرد؛ اما چون در طي اين کار رفته رفته ثروت و جواني را از دست داد، در صدد برآمد که آنرا بنام پادشاهي بزرگ کند و بگمان اينکه سلطان غزنين چنانکه بايد قدر او را خواهد شناخت، شاهنامه را بنام او کرد و راه غزنين را در پيش گرفت. اما سلطان محمود که به مدايح و اشعار ستايش آميز شاعران بيش از تاريخ و داستانهاي پهلواني علاقه داشت، قدر سخن شاعر را ندانست و او را چنانکه شايسته اش بود تشويق نکرد.
سبب آنکه شاهنامه مورد پسند سلطان محمود واقع نشد، درست معلوم نيست. بعضي گفته اند که به سبب بدگوئي حسودان، فردوسي نزد محمود به بد ديني متهم گشته بود و از اين رو سلطان باو بي اعتنائي کرد. ظاهراً بعضي از شاعران دربار سلطان محمود که بر لطف طبع و تبحر استاد طوس حسد مي بردند خاطر سلطان را مشوب کرده و داستانهاي شاهنامه و پهلوانان قديم ايران را در نظر وي پست و ناچيز جلوه داده بودند. بهر حال گويا سلطان شاهنامه را بي ارزش دانست و از رستم بزشتي ياد کرد و چنانکه مؤلف تاريخ سيستان مي گويد، بر فردوسي خشم آورد که "شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست".
و گفته اند که فردوسي از اين بي اعتنائي محمود بر آشفت و آزرده خاطر گشت و بيتي چند در هجو سلطان محمود گفت و از بيم محمود غزنين را ترک کرد و با خشم و ترس يک چند در شهرهائي چون هرات، ري و طبرستان متواري بود و از شهري به شهر ديگر ميرفت تا آنکه سرانجام در زادگاه خود طوس درگذشت. تاريخ وفاتش را بعضي 411 و برخي 416 هجري قمري نوشته اند.
گويند که چند سال بعد، محمود را بمناسبتي از فردوسي ياد آمد و از رفتاري که با آن شاعر آزاده کرده بود پشيمان گرديد و در صدد دلجوئي از او برآمد و فرمان داد تا مالي هنگفت براي او از غزنين به طوس گسيل دارند و از او دلجوئي کنند. اما چنانکه تذکره نويسان نوشته اند، روزي که هديه سلطان را از غزنين به طوس مي آوردند، جنازه شاعر را از طوس بيرون مي بردند؛ از وي جز دختري نمانده بود، زيرا پسرش هم در حيات پدر وفات يافته بود و استاد را از مرگ خود پريشان و اندوهگين ساخته بود.
شاهنامه نه فقط بزرگترين و پر مايه ترين مجموعه شعر است که از عهد ساماني و غزنوي بيادگار مانده است بلکه مهمترين سند عظمت زبان فارسي و بارزترين مظهر شکوه و رونق فرهنگ و تمدن ايران قديم و خزانه لغت و گنجينه ادبيات فارسي است.
فردوسي طبع لطيف و خوي پاکيزه داشت. سخنش از طعن و هجو و دروغ و تملق خالي بود و تا ميتوانست الفاظ ناشايست و کلمات دور از اخلاق بکار نمي برد. در وطن دوستي سري پر شور داشت. به داستانهاي کهن و به تاريخ و سنن آداب نيک ايران قديم عشق مي ورزيد؛ و از تورانيان و روميان و اعراب به سبب صدماتي که بر ايران وارد آورده بودند نفرت داشت.
بهر حال استاد طوس مردي پاکدل و نوعدوست و مهربان بود و نسبت به تمام مردم محبت داشت، اما دشمنان ايران را بهيچ وجه نمي بخشود . عشق و علاقه او نسبت به شاهان و پهلوانان ايران زمين از هر بيتي که در باب آنها گفته، آشکار است و بهمين علت بايد او را دوستدار عظمت ايران و مبشر وحدت و شوکت ايران شمرد.

خود اگاهی4

خود اگاهی4با درود -سخنان خود را ادامه میدهم... در پایان نوشته قبلی اشاره ای داشتم روی کشورمان ایران واینرا هم گفتم که هریک از ما چه تعاریفی را برای ان انتخاب میکنیم.البته اینرا بگویم که این تعاریف ممکن است که بطور۱۰۰در۱۰۰ صحیح نباشد...
ادامه نوشته

خود اگاهی 3

خود اگاهی3 با درود نوشته هایم را درباره خویشتن شناسی - وپرسشی که در مرتبه قبلی با عنوان /چگونه بودن گذشته مان/ ثبت شد-ادامه میدهم...                                                  ابتدا بایست اینرا بگویم که هرسرزمینی ومردم ان سرزمین خصلتها -کردارهاوابتکاراتی در راستای زمان از خود بجا گذاشته اند که همین موارد را به شخصه از علل رکود وصعود اجتماعی میدانم .خوب به هرحال هر قومی یک سری ویژگیهای  به اصطلاح مثبت و منفی دارند که با ان خصلتها هست که تعلق خود رابه میهن وفرهنگ خودش نشان می دهد یا انرا به فراموشی می سپارد واین خود انگاشتن ها برمیگردد به همان پرسش جلسه پیشین که بررسی کنیم ویژگیهای خودرا در گذشته و بدانیم که ایا انها در خور پایداری هستند یا خیر؟    به هر حال با این توضیحات برگردیم به سراغ میهن و بدانیم که ایا فرهنگ سرزمین مان که این همه فراز ونشیب داشته است به چه شکلی ما انرا ارج می نهیم خوب بدون تردید هر مردمی با دارا بودن نیکیها -گوشه های بدی را در طول تاریخ دارند.      /ایران/  هریک از ما ممکن است در صورت خواستن تعریفی از ایران به اشکالی فراوان این واژه را تبیین کنیم.یک نفر ایران را سرزمین اریاییها یا همان قوم برتر میداند. نفری دیگر سرزمین یکتا پرستان وحالا نظرات دیگری که خود شما بهتر ازمن میدانید...ادامه دارد.../اینها دیدگاههای خودم هستندو به قصد تحمیل نوشته نشده/...

به مناسبت سالروز سعدی

سعدي

مشرف الدين مصلح بن عبدالله سعدي شيرازي (وفات 691 يا 694) شاعر و نويسنده بزرگ قرن هفتم در شيراز متولد شده و در همان شهر تحصيلات خود را آغاز كرده است. سعدي به سبب كشمكشهاي ميان خوارزمشاهيان و اتابكان فارس و هجوم مغول شيراز را تكر كرد و به سفري طولاني پرداخت. اين سفر در حدود سي تا چهل سال طول كشيد و سعدي با اندوخته و تجارب فراوان به وطن بازگشت و به تأليف آثار خود پرداخت. اين آثار به نظم و نثر است كه از مشهورترين آنها  غزليات اوست.

اسلوبي كه انوري در غزل ايجاد كرد به دست سعدي تكامل يافت و به آخرين حد ترقي رسيد. سعدي فصاحت بيان و رواني گفتار را به جايي رسانيده كه تاكنون هيچ شاعري نتوانسته است به اسلوب او سخن گويد و در شيوايي كلام به پاي او برسد.

شيخ سعدي نه تنها يكي از ارجمندترين ايرانيان است ، بلكه يكي از بزرگترين سخن سرايان جهان است. در ميان پارسي زبانان يكي دو تن بيش نيستند كه بتوان با او برابر كرد، و از سخن گويان ملل ديگر هم از قديم و جديد و كساني كه با سعدي همسري كنند بسيار معدودند : در ايران از جهت شهرت كم نظير است و خاص و عام او را مي‌شناسند در بيرون از ايران هم عوام اگر ندانند خواص البته به بزرگي قدر او پي‌برده‌اند. با اين همه از احوال و شرح زندگاني او چندان معلوماتي در دست نيست زيرا بدبختانه ايرانيان در ثبت احوال ابناء نوع خود به نهايت مسامحه و سهل انگاري ورزيده‌اند چنانچه كمتر كسي از بزرگان ما جزئيات زندگانيش معلوم است، و درباره شيخ سعدي مسامحه به جايي رسيده كه حتي نام او هم بدرستي ضبط نشده است.

اينكه از احوال شيخ سعدي اظهار بي‌خبري مي‌كنيم از آن نيست كه درباره او سخن نگفته و حكاياتي نقل نكرده باشند. نگارش بسيار، اما تحقيق كم بوده است و بايد تصديق كرد كه خود شيخ بزرگوار نيز در گمراه ساختن مردم درباره خويش اهتمام ورزيده زيرا كه براي پروردن نكات حكمتي و اخلاقي كه در خاطر گرفته است حكاياتي ساخته و وقايعي نقل كرده و شخص خود را در آن وقايع دخيل نموده و از اين حكايات فقط تمثيل در نظر داشته است نه حقيقت، و توجه نفرموده است كه بعدها مردم از اين نكته غافل خواهند شد و آن وقايع را واقع پنداشته در احوال او به اشتباه خواهند افتاد. شهرت و عظمت قدر او هم در انظار، مويّد اين امر گرديده، چون طبع مردم بر اين است كه درباره كساني كه در نظرشان اهميت يافتند بدون تقيد به درستي و راستي، سخن مي‌گويند و بنابراين در پيرامون بزرگان دنيا افسانه‌ها ساخته شده كه يك چند همه كس آنها را حقيقت انگاشته و بعدها اهل تحقيق به زحمت و مجاهده توانسته‌اند معلوم كنند كه  غالب اين داستانها افسانه است.

شيخ سعدي خانواده‌اش عالمان دين بوده‌اند، و در سالهاي اول سده هفتم هجري در شيراز متولد شده، و در  جواني به بغداد رفته و آنجا در مدرسه نظاميه وحوزه‌هاي ديگر درس و بحث به تكميل علوم ديني و ادبي پرداخته، و در عراق و شام و حجاز مسافرت كرده و حج گزارده، و در اواسط سده هفتم هنگامي كه ابوبكر بن سعد بن زنگي از اتابكان سلغري د فارس فرمانروايي داشت به شيراز باز آمده، در سال ششصد و پنجاه و پنج هجري كتاب معروف به بوستان را به نظم درآورده، و در سال بعد گلستان را تصنيف فرمود. و در نزد اتابك ابوبكر  و بزرگان ديگر مخصوصاً پسر ابوبكر، كه سعد نام داشته وشيخ انتساب به او را براي خود تخلص قرار داده قدر و منزلت يافته و همخواره به بنان وبيان مستعدان را مستفيض واهل ذوق را محظوظ و متمتع مي‌ساخته و گاهي در ضمن قصيده و غزل به بزرگان و امراي فارس و سلاطين مغول معاصر و وزراي ايشان پند و اندرز مي‌داده، و به زباني كه شايسته است كه فرشته و ملك بدان سخن گويند به عنوان مغازله ومعاشقه نكات و دقايق عرفاني و حكمتي مي‌پرورده و تا اوايل دهه آخر از سده هفتم در شيراز به عزت و حرمت زيسته و درت يكي از سالهاي بين ششصد و نود و يك و ششصد و نود و چهار د گذشته و در بيرون شهر شيراز در محلي كه بقعه او زيرتگاه صاحبدلان است به خاك سپرده شده است .

چنانكه اشاره كرديم سعدي تخلص شعري شيخ است و نام او محل اختلاف مي‌باشد. بعضي مشرف الدين و برخي مصلح الدين نوشته، و جماعتي يكي از اين دو كلمه را لقب او دانسته‌اند، و گروهي مصلح الدين را نام پدر شيخ انگاشته و بعضي ديگر نام خودش يا پدرش را عبدالله گفته‌اند،وگاهي ديده مي‌شود كه ابو عبدالله را كنيه شيخ قرار داده‌اند، و در بعضي جاهها نام او مشرف بن مصلح نوشته شده و در اين باب تشويش بسيار است .

اما در چگونگي بيان شيخ سعدي حق اين است كه در وصف او از خود شيخ بزرگوار پيروي كنيم و بگوييم :

من در همه قول ها فصيحم

در وصف شمايل تو اخرس

اگر سخنش را به شيرين يا نمكين بودن بستاييم ، براي او مدحي مسكين است، و اگر ادعا كنيم كه فصيح‌ترين گويندگان و بليغ‌ترين نويسندگان است قولي است كه جملگي برآنند؛اگر بگوييم كلامش از روشني و رواني، سهل و ممتنع است، از قديم گفته‌اند و همه كس مي‌داند، حسن سخن شيخ خاصه در شعر، نه تنها بيانش دشوار است، ادراكش هم آسان نيست، چون آب زلالي كه در آبگينه شفاف هست اما از غايت پاكي، وجودش را چشم ادراك نمي‌كند، ملايمتش با خاطر مانند ملايمت هوا با تنفس است كه در حالت عادي هيچ كس متوجه روح افزا بودنش نيست. و اگر كسي بخواهد لطف آنرا وصف كند جز اينكه بگويد جان بخش است عبارتي ندارد، از اينرو هرچند اكثر مردم شعر سعدي را شنيده و بلكه از بر دارند و مي‌خوانند، كمتر كسي است كه براستي خوبي آنرا درك كر ده باشد، و غالباً ستايشي كه از سعدي مي‌كنند تقليدي است و بنابر اعجابي است كه از دانشمندان با ذوق نسبت به او ديده شده است. پي بردن به مقام شيخ با داشتن ذوق سليم و تتبّع در كلام فصحا، پس از مطالعه و تامل فراوان ميسر مي‌شود سعدي سلطان مسلم ملك سخن و تسلطش در بيان از همه كس بيشتر است. كلام در دست او مانند موم است. هر معنايي را به عبارتي ادا مي‌كند كه از آن بهتر و زيباتر و موجز تر ممكن نيست. سخنش حشو و زوايد ندارد و سرمشق سخنگويي است. ايرانيان چون ذوق شعرشان سرشار بوده شيوه سخن را در شعر به نهايت زيبايي رسانيده بودند. شيخ سعدي همان شيوه را نه تنها در نظم بلكه درنثر بكار برده است، چنانكه نثرش مزه شعر، و شعرش رواني نثر را دريافته است، و چون پس از بستگان، نثر فارسي در قالب شايسته حقيقي ريخته شده بعدها هر شعري هم كه مانند شعر سعدي در نهايت سلامت و رواني باشد در تركيب شبيه به نثر خواهد بود. يعني از بركت وجود سعدي زبان شعر و زبان نثر فارسي از دو گانگي بيرون آمده و يك زبان شده است.

گاهي شنيده مي‌شود كه اهل ذوق اعجاب مي‌كنند كه سعدي هفتصد سال پيش به زبان امروزي ما سخن گفته است ولي حق اين است كه سعدي هفتصد سال پيش به زبان امروزي ما سخن نگفته است بلكه ما پس از هفتصد سال به زباني كه از سعدي آموخته‌ايم سخن مي‌گوييم، يعني سعدي شيوه نثر فارسي را چنان دلنشين ساخته كه زبان او زبان رايج فارسي شده است، و اي كاش ايرانيان قدر اين نعمت بدانند و در شيوه بيان دست از دامان شيخ بر ندارند كه بفرموده خود او: «حد همين است سخنگويي و زيبايي را»  و من نويسندگان بزرگ سراغ دارم (از جمله ميرزا ابوالقاسم قاينم مقام) كه اعتراف مي كردند كه در نويسندگي هر چه دارند، از شيخ سعدي دارند.

كتاب «گلستان» زيباترين كتاب نثر فارسي است و شايد بتوان گفت در سراسر ادبيات جهاني بي نظير است و خصايصي دارد كه در هيچ كتاب ديگر نيست، نثري است آميخته به شعر يعني براي هر شعر و جمله و مطلبي كه به نثر ادا شده يك يا چند شعر فارسي و گاهي عربي شاهد آورده است كه آن را معني مي‌پرورد و تائيد و توضيح و تكميل مي‌كند، و آن اشعار چنانكه  در آخر كتاب توجه داده است همه از گفته‌ها خود اوست و از كسي عاريت نكرده است‌، و آن نثر و اين شعر هر دو از هر حيث به درجه كمال است ودر خوبي مزيدي بر آن متصور نيست .

نثرش گذشته از فصاحت و بلاغت و سلامت و ايجاز و متانت و استحكام و ظرافت، همه آرايشهاي شعري را هم در بر دارد، حتي سجع و قافيه، اما در اين جمله به هيچ وجه تكلف و تصنع ديده نمي‌شود و كاملاً طبيعي است، نه هيچ جا معني فداي لفظ شده و نه هيچگاه لفظي زايد بر معني آورده است، هرچه از معاني بر خاطرش مي‌گذرد بدون كم و زياد به بهترين وجوه تمام و كمال به عبارت مي‌آورد و مطلب را چنان ادا مي‌كند كه خاطر را كاملاً اقناع مي‌سازد و دعاويش تاثير برهان دارد، در عين اينكه بهجت و مسرت نير مي‌دهد، كلامش زينت فراوان دارد، از سجع و قافيه و تشبيه و كنايه و استعاره و جناس و مراعات نظير و غير آن، اما به هيچ وجه در اين صنايع افراط و اسراف نكرده است.

 

 

آثار سعدي

گلستان و بوستان سعدي يك دوره كامل از حكمت عملي است. علم سياست و اخلاق و تدبير منزل را جوهر كشيده و در اين دو كتاب به دلكش‌ترين عبارات در آورده است. در عين اينكه در نهايت سنگيني و متانت است از مزاح و طيبت هم خالي نيست و چنانكه خود مي‌فرمايد: «داروي تلخ نصيحت به شهد ظرافت بر آميخته تا طبع ملول ازدولت قبول محروم نماند» و انصاف نيست كه بوستان و گلستان را هرچه مكرر بخوانند اگر اندكي ذوق باشد ملالت دست نمي‌دهد.

هيچ كس به اندازه سعدي پادشاهان و صاحبان اقتدار را به حسن سياست و دادگري و رعيت پروري دعوت نكرده و ضرورت اين امر را مانند او روشن  و مبرهن نساخته است. از ساير نكات كشور داري نيز غفلت نورزيده و مردم ديگر را هم از هر صنف و طبقه، از امير و وزير و لشكري و كشوري و زبردست و زيردست و توانا و ناتوان، درويش و توانگر و زاهد و دين پرور و عارف و كاسب و تاجر و عاشق و رند و مست وآخرت دوست و دنيا پرست، همه را به وظايف خودشان آگاه نموده و هيچ دقيقه‌اي از مصالح و مفاسد را فرو نگذاشته است.

وجود سعدي را از عشق و محبت سرشته‌اند. همه مطالب را به بهترين وجه ادا مي‌كند اما چون به عشق مي‌رسد شور ديگري در مي‌يابد. هيچ كس عالم عشق را نه مانند سعدي درك كرده و نه به بيان آورده است. عشق سعدي بازيچه و هوي و هوس نيست. امري بسيار جدي است، عشق پاك و عشق تمامي است كه براي مطلوب از وجود خود مي‌گذرد و خود را براي او مي‌خواهد، نه او را براي خود. عشق او از مخلوق آغاز مي‌كند اما سرانجام به خالق مي‌رسد و از اين روست كه مي‌فرمايد:

«عشق را آغاز هست انجام نيست»

در گلستان و بوستان از عشق بياني كرده است اما آنجا كه داد سخن را داده در غزليات است. از آنجا كه وجود سعدي به عشق سرشته است احساساتش در نهايت لطافت است. هر قسم زيبايي را خواه صوري و خواه معنوي به شدت حس مي‌كند و دوست دارد. سر رقت قلب و مهرباني او نيز همين است و از اينست كه هر كس با سعدي مأنوس مي شود ناچار به محبت او مي گرايد.

سعدي مانند فردوسي و مولوي و حافظ نمونه كامل انسان متمدن حقيقي است  كه هر كس بايد رفتار و گفتار او را سرمشق قرار دهد. اگر نوع بشر روح خود را به تربيت اين رادمردان پرورش مي‌داد، دنياي جهنمي امروز، بهشت مي‌شد. آثار اين بزرگواران خلاصه و جوهر تمدن چند هزار ساله مردم اين كشور است و ايرانيان بايد اين ميراث‌هاي گرانبها را كه از نياكان به ايشان رسيده است، قدر بدانند و چه خوب است كه ايراني آنها را در عمر خود چندين بار بخواند و هر چه بيشتر بتواند از آن گوهرهاي شاهوار از بر كند و زيب خاطر نمايد. معلوماتي را كه از آنها بدست مي‌آيد همواره بياد داشته باشد و به دستورهايي كه داده‌اند رفتار كند كه اگر چنين شود ملت ايران آن متمدن حقيقي خواهد بود كه در عالم انسانيت به پيش قدمي شناخته خواهد شد.

  

اشعار سعدي

سعدي مردي عاشق پيشه و دلداده است، ولي مانند عطار پايه عشق را به جايي كه از دسترس عموم دور باشد نمي‌گذارد. سعدي دلبستگي خود را به هرچه زيباست آشكار مي‌كند و كساني را كه دم از پرهيزگاري مي‌زنند رياكار مي‌شمارد. غزلهاي عاشقانه سعدي مانند خود عشق زير و بم و نشيب و فراز دارد. گاه از درد هجر سخت مي‌نالد و در شب تنهايي بر آمدن آفتاب را آرزو مي‌كند.

 

 

سرآن ندارد امشب كه برآيد آفتابي

چه خيالها گذر كرد و گذر نكرد خوابي

به چه دير ماندي اي صبح كه جان من بر آمد

بزه كردي و نكردند موذنان صوابي

نفس خروس بگرفت كه نوبتي بخواند

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي

نفحات صبح داني ز چه روي دوست دارم

كه به روي دوست ماند كه برافكند نقابي

سرم از خداي خواهد كه به پايش اندر افتد

كه در آب مرده بهتر كه در آرزوي آبي

دل من نه مرد آنست كه با غمش بر آيد

مگسي كجا تواند كه بيفكند عقابي

نه چنان گناهكارم كه به دشمنم سپاري

تو به دست خويش فرماي اگرم كني عذابي

دل همچو سنگت اي دوست به آب چشم سعدي

عجبست اگر نگردد كه بگردد آسيابي

برو اي گداي مسكين و دري دگر طلب كن

كه هزار بار گفتي و نيامدت جوابي

 

گاه از لذت شب وصل سخن مي‌گويد و آرزو مي‌كند كه صبح بر ندمد و آفتاب بر نتابد .

 

يك امشبي كه در آغوش شاهد شكرم

گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم

چو التماس سر آمد هلاك باكي نيست

كجاست تير بلا گو بيا كه مي‌سپرم

ببند يك نفس اي آسمان دريچه صبح

بر آفتاب كه امشب خوشت با قمرم

ندانم اين شب قدر است يا ستاره روز

تويي برابر من يا خيال در نظرم

خوشا هواي گلستان و خواب در بستان

اگر نبودي تشويش بلبل سحرم

بدين دو ديده كه امشب تو را همي بينم

دريغ باشد فردا كه ديگري نگرم

روان تشنه بر آسايد از وجود فرات

مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم

چو مي نديدمت از شوق بيخبر بودم

كنون كه با تو نشستم ز ذوق بيخبرم

سخن بگوي كه بيگانه پيش ما كس نيست

بغير شمع و همين ساعتش زبان ببرم

ميان ما بجز اين پيرهن نخواهد بود

وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم

مگوي سعدي از اين درد جان نخواهد برد

بگو كجا برم آن جان كه از غمت ببرم

 

سعدي را جز آن سلسله عرفايي كه عطار و سنايي و مولوي از آنند نمي توان شمرد . عرفان سعدي به لطافت و شور ايشان نيست . عقيده عرفاني سعدي «امكان مشاهده جمال مطلقي در جمال مقيد» است . سعدي اصطلاحات عرفاني را از عطار و سنايي اقتباس كرده و اسلوب كلام را از انوري گرفته است .

اين نمونه اي است از غزلهاي عرفاني سعدي :

دنيي آن قدر ندارد كه بر او رشك برند

يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند

نظر آنان كه نكردند درين مشتي خاك

الحق انصاف توان داد كه صاحبنظرند

عارفان هر چه ثباتي و بقايي نكند

كه همه ملك جهانست به هيچش نخرند

تا تطاول نپسندي و تكبر نكني

كه خدا را چو تو در ملك بسي جانورند

اين سرايي است كه البته خلل خواهد كرد

خنك ان قوم كه دربند سراي دگرند

دوستي با كه شنيدي كه به سر برد جهان

حق عيانست ولي طايفه بي بصرند

گوسفندي برد اين گرگ معود هر روز

گوسفندان دگر خيره در او مي‌نگرند

كاشكي قيمت انفاس بدانندي خلق

تا دمي چند كه ماندست غنيمت شمرند

گل بي خار ميسر نشود در بستان

گل بي خار جهان مردم نيكو سيرند

سعديا مرد نكو نام نميرد هرگز

مرده آنست كه نامش به نكويي نبرند

 

از بعضي از غزليات عاشقانه سعدي چنين پيداست كه وي به شخص معيني خطاب مي‌كند:

 

من بدانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي

عهد نابستن از آن به كه ببندي و نپايي

دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم

بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي

اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه

ما كجاييم درين بحر تفكر تو كجايي

اين نه خالست و زنخدان و سر زلف پريشان

كه دل اهل نظر برد كه سريست خدايي

پرده بردار كه بيگانه خود آن روي نبيند

تو بزرگي و در آئينه كوچك ننمايي

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان

اين توانم كه بيايم به محلت به گدايي

عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت

همه سهل است، تحمل نكنم بار جدايي

روز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا

در همه شهر دلي نيست كه ديگر بربايي

گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم

چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي

شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن

تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مايي

سعدي آن نيست كه هرگز زكمندت بگريزد

كه بدانست كه دربند تو خوشتر كه رهايي

خلق گويند برو دل به هواي دگري نه

نكنم خاصه در ايام اتابك دو هوايي

 

 

 

مي روم وز سر حسرت به قفا مي‌نگرم

خبر از پاي ندارم كه زمين مي‌سپرم

مي‌روم بي دل و بي يار و يقين مي‌دانم

كه من بي دل بي‌يار نه مرد سفرم

خاك من زنده به تاثير هواي لب تست

سازگاري نكند آب و هواي دگرم

پاي مي‌پيچم و چون پاي دلم مي‌پيچد

بار مي‌بندم و از بار فرو بسته ترم

چه كنم دست ندارم به گريبان اجل

تا به تن در زغمت پيرهن جان بدرم

آتش خشم تو برد آب من خاك آلود

بعد از اين باد به گوش تو رساند خبرم

هر نوردي كه ز طومار غمم باز كني

حرفها بيني آلوده به خون جگرم

ني مپندار كه حرفي به زبان آرم اگر

تا به سينه چو قلم باز شكافند سرم

به هواي سر زلف تو در آويخته بود

از سر شاخ زبان برگ سخنهاي ترم

گر سخن گويم من بعد شكايت باشد

ور شكايت كنم از دست تو پيش كه برم

خار سوداي تو آويخته در دامن دل

ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم

گرچه در كلبه خلوت بودم نور حضور

هم سفر به كه نماندست مجال حضرم

سر و بالاي تو در باغ تصور بر پاي

شرم دارم كه به بالاي صنوبر نگرم

گر به دوري سفر از تو جدا خواهم ماند

شرم بادم كه همان سعدي كوته نظرم

به قدم رفتم و ناچار به سر باز آيم

گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم

شوخ چشمي چو مگس كردم و برداشت عدو

به مگسران ملامت  ز كنار شكرم

از قفا سير نگشتم من بدبخت هنوز

مي‌روم وز سر حسرت به قفا مي‌نگرم

 

در غزليات سعدي به ندرت مي توان كلمه اي پيدا كرد كه لااقل در محاوره خواص متداول نباشد و همين نزديكي زبان او به زبان مردم موجب انتشار اشعار او ميان توده فارسي زبانان است. رواني اشعار سعدي محتاج به بيان نيست. اغلب ابيات او را بخصوص در غزل اگر به نثر برگردانيم تقديم و تاخيري در كلمات آن روي نخواهد داد.

 

تو از هر در كه باز آيي بدين خوبي و زيبايي

دري باشد كه از رحمت به روي خلق بگشايي

ملامت گوي بيحاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض كه چون يوسف جمال از پرده بگشايي

به زيورها بيارايند وقتي خوبرويان را

تو سيمين تن چنان خوبي كه زيورها بيارايي

چو بلبل روي گل بيندزبانش در حديث آيد

مرا در رويت از حيرت فرو بسته است گويايي

تو با اين حسن نتواني كه رو از خلق در پوشي

كه همچون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي

تو صاحب منصبي جانا ز مسكينان نينديشي

تو خواب آلوده‌اي بر چشم بيداران نبخشايي

گرفتم سرو آزادي نه از ماء معين زادي

مكن بيگانگي با ما چو دانستي كه از مايي

دعايي گر نمي‌گويي به دشنامي عزيزم كن

كه گر تلخست شيرين است از آن لب هرچه فرمايي

گمان از تشنگي بردم كه دريا در كمر باشد

چو پايابم برفت اكنون بدانستم كه دريايي

تو خواهي آستين افشان و خواهي روي در هم كش

مگس جايي نخواهد رفتن از دكان حلوايي

قيامت مي‌كني سعدي بدين شيرين سخن گفتن

مسلم نيست طوطي را در ايامت شكر خايي

 

 

 

آمده وه كه چه مشتاق و پريشان بودم

تا برفتي ز برم صورت بيجان بودم

نه فراموشيم از ذكر تو خاموش نشاند

كه در انديشه اوصاف تو حيران بودم

بي تو در دامن گلزار نخفتم يك شب

كه نه در باديه خار مغيلان بودم

زنده مي‌كرد مرا دمبدم اميد وصال

ور نه دور از نظرت كشته هجران بودم

به تولاي تو در آتش محنت چو خليل

گوييا در چمن لاله و ريحان بودم

تا مگر يك نفسم بوي تو آرد دم صبح

همه شب منظر مرغ سحر خوان بودم

سعدي از جور فراقت همه روز اين مي‌گفت

عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم

 

سعدي

مشرف الدين مصلح بن عبدالله سعدي شيرازي (وفات 691 يا 694) شاعر و نويسنده بزرگ قرن هفتم در شيراز متولد شده و در همان شهر تحصيلات خود را آغاز كرده است. سعدي به سبب كشمكشهاي ميان خوارزمشاهيان و اتابكان فارس و هجوم مغول شيراز را تكر كرد و به سفري طولاني پرداخت. اين سفر در حدود سي تا چهل سال طول كشيد و سعدي با اندوخته و تجارب فراوان به وطن بازگشت و به تأليف آثار خود پرداخت. اين آثار به نظم و نثر است كه از مشهورترين آنها  غزليات اوست.

اسلوبي كه انوري در غزل ايجاد كرد به دست سعدي تكامل يافت و به آخرين حد ترقي رسيد. سعدي فصاحت بيان و رواني گفتار را به جايي رسانيده كه تاكنون هيچ شاعري نتوانسته است به اسلوب او سخن گويد و در شيوايي كلام به پاي او برسد.

شيخ سعدي نه تنها يكي از ارجمندترين ايرانيان است ، بلكه يكي از بزرگترين سخن سرايان جهان است. در ميان پارسي زبانان يكي دو تن بيش نيستند كه بتوان با او برابر كرد، و از سخن گويان ملل ديگر هم از قديم و جديد و كساني كه با سعدي همسري كنند بسيار معدودند : در ايران از جهت شهرت كم نظير است و خاص و عام او را مي‌شناسند در بيرون از ايران هم عوام اگر ندانند خواص البته به بزرگي قدر او پي‌برده‌اند. با اين همه از احوال و شرح زندگاني او چندان معلوماتي در دست نيست زيرا بدبختانه ايرانيان در ثبت احوال ابناء نوع خود به نهايت مسامحه و سهل انگاري ورزيده‌اند چنانچه كمتر كسي از بزرگان ما جزئيات زندگانيش معلوم است، و درباره شيخ سعدي مسامحه به جايي رسيده كه حتي نام او هم بدرستي ضبط نشده است.

اينكه از احوال شيخ سعدي اظهار بي‌خبري مي‌كنيم از آن نيست كه درباره او سخن نگفته و حكاياتي نقل نكرده باشند. نگارش بسيار، اما تحقيق كم بوده است و بايد تصديق كرد كه خود شيخ بزرگوار نيز در گمراه ساختن مردم درباره خويش اهتمام ورزيده زيرا كه براي پروردن نكات حكمتي و اخلاقي كه در خاطر گرفته است حكاياتي ساخته و وقايعي نقل كرده و شخص خود را در آن وقايع دخيل نموده و از اين حكايات فقط تمثيل در نظر داشته است نه حقيقت، و توجه نفرموده است كه بعدها مردم از اين نكته غافل خواهند شد و آن وقايع را واقع پنداشته در احوال او به اشتباه خواهند افتاد. شهرت و عظمت قدر او هم در انظار، مويّد اين امر گرديده، چون طبع مردم بر اين است كه درباره كساني كه در نظرشان اهميت يافتند بدون تقيد به درستي و راستي، سخن مي‌گويند و بنابراين در پيرامون بزرگان دنيا افسانه‌ها ساخته شده كه يك چند همه كس آنها را حقيقت انگاشته و بعدها اهل تحقيق به زحمت و مجاهده توانسته‌اند معلوم كنند كه  غالب اين داستانها افسانه است.

شيخ سعدي خانواده‌اش عالمان دين بوده‌اند، و در سالهاي اول سده هفتم هجري در شيراز متولد شده، و در  جواني به بغداد رفته و آنجا در مدرسه نظاميه وحوزه‌هاي ديگر درس و بحث به تكميل علوم ديني و ادبي پرداخته، و در عراق و شام و حجاز مسافرت كرده و حج گزارده، و در اواسط سده هفتم هنگامي كه ابوبكر بن سعد بن زنگي از اتابكان سلغري د فارس فرمانروايي داشت به شيراز باز آمده، در سال ششصد و پنجاه و پنج هجري كتاب معروف به بوستان را به نظم درآورده، و در سال بعد گلستان را تصنيف فرمود. و در نزد اتابك ابوبكر  و بزرگان ديگر مخصوصاً پسر ابوبكر، كه سعد نام داشته وشيخ انتساب به او را براي خود تخلص قرار داده قدر و منزلت يافته و همخواره به بنان وبيان مستعدان را مستفيض واهل ذوق را محظوظ و متمتع مي‌ساخته و گاهي در ضمن قصيده و غزل به بزرگان و امراي فارس و سلاطين مغول معاصر و وزراي ايشان پند و اندرز مي‌داده، و به زباني كه شايسته است كه فرشته و ملك بدان سخن گويند به عنوان مغازله ومعاشقه نكات و دقايق عرفاني و حكمتي مي‌پرورده و تا اوايل دهه آخر از سده هفتم در شيراز به عزت و حرمت زيسته و درت يكي از سالهاي بين ششصد و نود و يك و ششصد و نود و چهار د گذشته و در بيرون شهر شيراز در محلي كه بقعه او زيرتگاه صاحبدلان است به خاك سپرده شده است .

چنانكه اشاره كرديم سعدي تخلص شعري شيخ است و نام او محل اختلاف مي‌باشد. بعضي مشرف الدين و برخي مصلح الدين نوشته، و جماعتي يكي از اين دو كلمه را لقب او دانسته‌اند، و گروهي مصلح الدين را نام پدر شيخ انگاشته و بعضي ديگر نام خودش يا پدرش را عبدالله گفته‌اند،وگاهي ديده مي‌شود كه ابو عبدالله را كنيه شيخ قرار داده‌اند، و در بعضي جاهها نام او مشرف بن مصلح نوشته شده و در اين باب تشويش بسيار است .

اما در چگونگي بيان شيخ سعدي حق اين است كه در وصف او از خود شيخ بزرگوار پيروي كنيم و بگوييم :

من در همه قول ها فصيحم

در وصف شمايل تو اخرس

اگر سخنش را به شيرين يا نمكين بودن بستاييم ، براي او مدحي مسكين است، و اگر ادعا كنيم كه فصيح‌ترين گويندگان و بليغ‌ترين نويسندگان است قولي است كه جملگي برآنند؛اگر بگوييم كلامش از روشني و رواني، سهل و ممتنع است، از قديم گفته‌اند و همه كس مي‌داند، حسن سخن شيخ خاصه در شعر، نه تنها بيانش دشوار است، ادراكش هم آسان نيست، چون آب زلالي كه در آبگينه شفاف هست اما از غايت پاكي، وجودش را چشم ادراك نمي‌كند، ملايمتش با خاطر مانند ملايمت هوا با تنفس است كه در حالت عادي هيچ كس متوجه روح افزا بودنش نيست. و اگر كسي بخواهد لطف آنرا وصف كند جز اينكه بگويد جان بخش است عبارتي ندارد، از اينرو هرچند اكثر مردم شعر سعدي را شنيده و بلكه از بر دارند و مي‌خوانند، كمتر كسي است كه براستي خوبي آنرا درك كر ده باشد، و غالباً ستايشي كه از سعدي مي‌كنند تقليدي است و بنابر اعجابي است كه از دانشمندان با ذوق نسبت به او ديده شده است. پي بردن به مقام شيخ با داشتن ذوق سليم و تتبّع در كلام فصحا، پس از مطالعه و تامل فراوان ميسر مي‌شود سعدي سلطان مسلم ملك سخن و تسلطش در بيان از همه كس بيشتر است. كلام در دست او مانند موم است. هر معنايي را به عبارتي ادا مي‌كند كه از آن بهتر و زيباتر و موجز تر ممكن نيست. سخنش حشو و زوايد ندارد و سرمشق سخنگويي است. ايرانيان چون ذوق شعرشان سرشار بوده شيوه سخن را در شعر به نهايت زيبايي رسانيده بودند. شيخ سعدي همان شيوه را نه تنها در نظم بلكه درنثر بكار برده است، چنانكه نثرش مزه شعر، و شعرش رواني نثر را دريافته است، و چون پس از بستگان، نثر فارسي در قالب شايسته حقيقي ريخته شده بعدها هر شعري هم كه مانند شعر سعدي در نهايت سلامت و رواني باشد در تركيب شبيه به نثر خواهد بود. يعني از بركت وجود سعدي زبان شعر و زبان نثر فارسي از دو گانگي بيرون آمده و يك زبان شده است.

گاهي شنيده مي‌شود كه اهل ذوق اعجاب مي‌كنند كه سعدي هفتصد سال پيش به زبان امروزي ما سخن گفته است ولي حق اين است كه سعدي هفتصد سال پيش به زبان امروزي ما سخن نگفته است بلكه ما پس از هفتصد سال به زباني كه از سعدي آموخته‌ايم سخن مي‌گوييم، يعني سعدي شيوه نثر فارسي را چنان دلنشين ساخته كه زبان او زبان رايج فارسي شده است، و اي كاش ايرانيان قدر اين نعمت بدانند و در شيوه بيان دست از دامان شيخ بر ندارند كه بفرموده خود او: «حد همين است سخنگويي و زيبايي را»  و من نويسندگان بزرگ سراغ دارم (از جمله ميرزا ابوالقاسم قاينم مقام) كه اعتراف مي كردند كه در نويسندگي هر چه دارند، از شيخ سعدي دارند.

كتاب «گلستان» زيباترين كتاب نثر فارسي است و شايد بتوان گفت در سراسر ادبيات جهاني بي نظير است و خصايصي دارد كه در هيچ كتاب ديگر نيست، نثري است آميخته به شعر يعني براي هر شعر و جمله و مطلبي كه به نثر ادا شده يك يا چند شعر فارسي و گاهي عربي شاهد آورده است كه آن را معني مي‌پرورد و تائيد و توضيح و تكميل مي‌كند، و آن اشعار چنانكه  در آخر كتاب توجه داده است همه از گفته‌ها خود اوست و از كسي عاريت نكرده است‌، و آن نثر و اين شعر هر دو از هر حيث به درجه كمال است ودر خوبي مزيدي بر آن متصور نيست .

نثرش گذشته از فصاحت و بلاغت و سلامت و ايجاز و متانت و استحكام و ظرافت، همه آرايشهاي شعري را هم در بر دارد، حتي سجع و قافيه، اما در اين جمله به هيچ وجه تكلف و تصنع ديده نمي‌شود و كاملاً طبيعي است، نه هيچ جا معني فداي لفظ شده و نه هيچگاه لفظي زايد بر معني آورده است، هرچه از معاني بر خاطرش مي‌گذرد بدون كم و زياد به بهترين وجوه تمام و كمال به عبارت مي‌آورد و مطلب را چنان ادا مي‌كند كه خاطر را كاملاً اقناع مي‌سازد و دعاويش تاثير برهان دارد، در عين اينكه بهجت و مسرت نير مي‌دهد، كلامش زينت فراوان دارد، از سجع و قافيه و تشبيه و كنايه و استعاره و جناس و مراعات نظير و غير آن، اما به هيچ وجه در اين صنايع افراط و اسراف نكرده است.

 

 

آثار سعدي

گلستان و بوستان سعدي يك دوره كامل از حكمت عملي است. علم سياست و اخلاق و تدبير منزل را جوهر كشيده و در اين دو كتاب به دلكش‌ترين عبارات در آورده است. در عين اينكه در نهايت سنگيني و متانت است از مزاح و طيبت هم خالي نيست و چنانكه خود مي‌فرمايد: «داروي تلخ نصيحت به شهد ظرافت بر آميخته تا طبع ملول ازدولت قبول محروم نماند» و انصاف نيست كه بوستان و گلستان را هرچه مكرر بخوانند اگر اندكي ذوق باشد ملالت دست نمي‌دهد.

هيچ كس به اندازه سعدي پادشاهان و صاحبان اقتدار را به حسن سياست و دادگري و رعيت پروري دعوت نكرده و ضرورت اين امر را مانند او روشن  و مبرهن نساخته است. از ساير نكات كشور داري نيز غفلت نورزيده و مردم ديگر را هم از هر صنف و طبقه، از امير و وزير و لشكري و كشوري و زبردست و زيردست و توانا و ناتوان، درويش و توانگر و زاهد و دين پرور و عارف و كاسب و تاجر و عاشق و رند و مست وآخرت دوست و دنيا پرست، همه را به وظايف خودشان آگاه نموده و هيچ دقيقه‌اي از مصالح و مفاسد را فرو نگذاشته است.

وجود سعدي را از عشق و محبت سرشته‌اند. همه مطالب را به بهترين وجه ادا مي‌كند اما چون به عشق مي‌رسد شور ديگري در مي‌يابد. هيچ كس عالم عشق را نه مانند سعدي درك كرده و نه به بيان آورده است. عشق سعدي بازيچه و هوي و هوس نيست. امري بسيار جدي است، عشق پاك و عشق تمامي است كه براي مطلوب از وجود خود مي‌گذرد و خود را براي او مي‌خواهد، نه او را براي خود. عشق او از مخلوق آغاز مي‌كند اما سرانجام به خالق مي‌رسد و از اين روست كه مي‌فرمايد:

«عشق را آغاز هست انجام نيست»

در گلستان و بوستان از عشق بياني كرده است اما آنجا كه داد سخن را داده در غزليات است. از آنجا كه وجود سعدي به عشق سرشته است احساساتش در نهايت لطافت است. هر قسم زيبايي را خواه صوري و خواه معنوي به شدت حس مي‌كند و دوست دارد. سر رقت قلب و مهرباني او نيز همين است و از اينست كه هر كس با سعدي مأنوس مي شود ناچار به محبت او مي گرايد.

سعدي مانند فردوسي و مولوي و حافظ نمونه كامل انسان متمدن حقيقي است  كه هر كس بايد رفتار و گفتار او را سرمشق قرار دهد. اگر نوع بشر روح خود را به تربيت اين رادمردان پرورش مي‌داد، دنياي جهنمي امروز، بهشت مي‌شد. آثار اين بزرگواران خلاصه و جوهر تمدن چند هزار ساله مردم اين كشور است و ايرانيان بايد اين ميراث‌هاي گرانبها را كه از نياكان به ايشان رسيده است، قدر بدانند و چه خوب است كه ايراني آنها را در عمر خود چندين بار بخواند و هر چه بيشتر بتواند از آن گوهرهاي شاهوار از بر كند و زيب خاطر نمايد. معلوماتي را كه از آنها بدست مي‌آيد همواره بياد داشته باشد و به دستورهايي كه داده‌اند رفتار كند كه اگر چنين شود ملت ايران آن متمدن حقيقي خواهد بود كه در عالم انسانيت به پيش قدمي شناخته خواهد شد.

  

اشعار سعدي

سعدي مردي عاشق پيشه و دلداده است، ولي مانند عطار پايه عشق را به جايي كه از دسترس عموم دور باشد نمي‌گذارد. سعدي دلبستگي خود را به هرچه زيباست آشكار مي‌كند و كساني را كه دم از پرهيزگاري مي‌زنند رياكار مي‌شمارد. غزلهاي عاشقانه سعدي مانند خود عشق زير و بم و نشيب و فراز دارد. گاه از درد هجر سخت مي‌نالد و در شب تنهايي بر آمدن آفتاب را آرزو مي‌كند.

 

 

سرآن ندارد امشب كه برآيد آفتابي

چه خيالها گذر كرد و گذر نكرد خوابي

به چه دير ماندي اي صبح كه جان من بر آمد

بزه كردي و نكردند موذنان صوابي

نفس خروس بگرفت كه نوبتي بخواند

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي

نفحات صبح داني ز چه روي دوست دارم

كه به روي دوست ماند كه برافكند نقابي

سرم از خداي خواهد كه به پايش اندر افتد

كه در آب مرده بهتر كه در آرزوي آبي

دل من نه مرد آنست كه با غمش بر آيد

مگسي كجا تواند كه بيفكند عقابي

نه چنان گناهكارم كه به دشمنم سپاري

تو به دست خويش فرماي اگرم كني عذابي

دل همچو سنگت اي دوست به آب چشم سعدي

عجبست اگر نگردد كه بگردد آسيابي

برو اي گداي مسكين و دري دگر طلب كن

كه هزار بار گفتي و نيامدت جوابي

 

گاه از لذت شب وصل سخن مي‌گويد و آرزو مي‌كند كه صبح بر ندمد و آفتاب بر نتابد .

 

يك امشبي كه در آغوش شاهد شكرم

گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم

چو التماس سر آمد هلاك باكي نيست

كجاست تير بلا گو بيا كه مي‌سپرم

ببند يك نفس اي آسمان دريچه صبح

بر آفتاب كه امشب خوشت با قمرم

ندانم اين شب قدر است يا ستاره روز

تويي برابر من يا خيال در نظرم

خوشا هواي گلستان و خواب در بستان

اگر نبودي تشويش بلبل سحرم

بدين دو ديده كه امشب تو را همي بينم

دريغ باشد فردا كه ديگري نگرم

روان تشنه بر آسايد از وجود فرات

مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم

چو مي نديدمت از شوق بيخبر بودم

كنون كه با تو نشستم ز ذوق بيخبرم

سخن بگوي كه بيگانه پيش ما كس نيست

بغير شمع و همين ساعتش زبان ببرم

ميان ما بجز اين پيرهن نخواهد بود

وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم

مگوي سعدي از اين درد جان نخواهد برد

بگو كجا برم آن جان كه از غمت ببرم

 

سعدي را جز آن سلسله عرفايي كه عطار و سنايي و مولوي از آنند نمي توان شمرد . عرفان سعدي به لطافت و شور ايشان نيست . عقيده عرفاني سعدي «امكان مشاهده جمال مطلقي در جمال مقيد» است . سعدي اصطلاحات عرفاني را از عطار و سنايي اقتباس كرده و اسلوب كلام را از انوري گرفته است .

اين نمونه اي است از غزلهاي عرفاني سعدي :

دنيي آن قدر ندارد كه بر او رشك برند

يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند

نظر آنان كه نكردند درين مشتي خاك

الحق انصاف توان داد كه صاحبنظرند

عارفان هر چه ثباتي و بقايي نكند

كه همه ملك جهانست به هيچش نخرند

تا تطاول نپسندي و تكبر نكني

كه خدا را چو تو در ملك بسي جانورند

اين سرايي است كه البته خلل خواهد كرد

خنك ان قوم كه دربند سراي دگرند

دوستي با كه شنيدي كه به سر برد جهان

حق عيانست ولي طايفه بي بصرند

گوسفندي برد اين گرگ معود هر روز

گوسفندان دگر خيره در او مي‌نگرند

كاشكي قيمت انفاس بدانندي خلق

تا دمي چند كه ماندست غنيمت شمرند

گل بي خار ميسر نشود در بستان

گل بي خار جهان مردم نيكو سيرند

سعديا مرد نكو نام نميرد هرگز

مرده آنست كه نامش به نكويي نبرند

 

از بعضي از غزليات عاشقانه سعدي چنين پيداست كه وي به شخص معيني خطاب مي‌كند:

 

من بدانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي

عهد نابستن از آن به كه ببندي و نپايي

دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم

بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي

اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه

ما كجاييم درين بحر تفكر تو كجايي

اين نه خالست و زنخدان و سر زلف پريشان

كه دل اهل نظر برد كه سريست خدايي

پرده بردار كه بيگانه خود آن روي نبيند

تو بزرگي و در آئينه كوچك ننمايي

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان

اين توانم كه بيايم به محلت به گدايي

عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت

همه سهل است، تحمل نكنم بار جدايي

روز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا

در همه شهر دلي نيست كه ديگر بربايي

گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم

چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي

شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن

تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مايي

سعدي آن نيست كه هرگز زكمندت بگريزد

كه بدانست كه دربند تو خوشتر كه رهايي

خلق گويند برو دل به هواي دگري نه

نكنم خاصه در ايام اتابك دو هوايي

 

 

 

مي روم وز سر حسرت به قفا مي‌نگرم

خبر از پاي ندارم كه زمين مي‌سپرم

مي‌روم بي دل و بي يار و يقين مي‌دانم

كه من بي دل بي‌يار نه مرد سفرم

خاك من زنده به تاثير هواي لب تست

سازگاري نكند آب و هواي دگرم

پاي مي‌پيچم و چون پاي دلم مي‌پيچد

بار مي‌بندم و از بار فرو بسته ترم

چه كنم دست ندارم به گريبان اجل

تا به تن در زغمت پيرهن جان بدرم

آتش خشم تو برد آب من خاك آلود

بعد از اين باد به گوش تو رساند خبرم

هر نوردي كه ز طومار غمم باز كني

حرفها بيني آلوده به خون جگرم

ني مپندار كه حرفي به زبان آرم اگر

تا به سينه چو قلم باز شكافند سرم

به هواي سر زلف تو در آويخته بود

از سر شاخ زبان برگ سخنهاي ترم

گر سخن گويم من بعد شكايت باشد

ور شكايت كنم از دست تو پيش كه برم

خار سوداي تو آويخته در دامن دل

ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم

گرچه در كلبه خلوت بودم نور حضور

هم سفر به كه نماندست مجال حضرم

سر و بالاي تو در باغ تصور بر پاي

شرم دارم كه به بالاي صنوبر نگرم

گر به دوري سفر از تو جدا خواهم ماند

شرم بادم كه همان سعدي كوته نظرم

به قدم رفتم و ناچار به سر باز آيم

گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم

شوخ چشمي چو مگس كردم و برداشت عدو

به مگسران ملامت  ز كنار شكرم

از قفا سير نگشتم من بدبخت هنوز

مي‌روم وز سر حسرت به قفا مي‌نگرم

 

در غزليات سعدي به ندرت مي توان كلمه اي پيدا كرد كه لااقل در محاوره خواص متداول نباشد و همين نزديكي زبان او به زبان مردم موجب انتشار اشعار او ميان توده فارسي زبانان است. رواني اشعار سعدي محتاج به بيان نيست. اغلب ابيات او را بخصوص در غزل اگر به نثر برگردانيم تقديم و تاخيري در كلمات آن روي نخواهد داد.

 

تو از هر در كه باز آيي بدين خوبي و زيبايي

دري باشد كه از رحمت به روي خلق بگشايي

ملامت گوي بيحاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض كه چون يوسف جمال از پرده بگشايي

به زيورها بيارايند وقتي خوبرويان را

تو سيمين تن چنان خوبي كه زيورها بيارايي

چو بلبل روي گل بيندزبانش در حديث آيد

مرا در رويت از حيرت فرو بسته است گويايي

تو با اين حسن نتواني كه رو از خلق در پوشي

كه همچون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي

تو صاحب منصبي جانا ز مسكينان نينديشي

تو خواب آلوده‌اي بر چشم بيداران نبخشايي

گرفتم سرو آزادي نه از ماء معين زادي

مكن بيگانگي با ما چو دانستي كه از مايي

دعايي گر نمي‌گويي به دشنامي عزيزم كن

كه گر تلخست شيرين است از آن لب هرچه فرمايي

گمان از تشنگي بردم كه دريا در كمر باشد

چو پايابم برفت اكنون بدانستم كه دريايي

تو خواهي آستين افشان و خواهي روي در هم كش

مگس جايي نخواهد رفتن از دكان حلوايي

قيامت مي‌كني سعدي بدين شيرين سخن گفتن

مسلم نيست طوطي را در ايامت شكر خايي

 

 

 

آمده وه كه چه مشتاق و پريشان بودم

تا برفتي ز برم صورت بيجان بودم

نه فراموشيم از ذكر تو خاموش نشاند

كه در انديشه اوصاف تو حيران بودم

بي تو در دامن گلزار نخفتم يك شب

كه نه در باديه خار مغيلان بودم

زنده مي‌كرد مرا دمبدم اميد وصال

ور نه دور از نظرت كشته هجران بودم

به تولاي تو در آتش محنت چو خليل

گوييا در چمن لاله و ريحان بودم

تا مگر يك نفسم بوي تو آرد دم صبح

همه شب منظر مرغ سحر خوان بودم

سعدي از جور فراقت همه روز اين مي‌گفت

عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم

 

خرد ورزی

خردستیزی «مدرن» و دفاع از خرد مانفرد بور (فیلسوف و اندیشمند معاصر آلمانی) برگردان: ش.م خردستیزی (ایراسیونالیسم) «مدرن» و دفاع از خرد[1] مقدمه ـ چرا باید علیرغم مسائل بیشماری از قبیل امپریالیسم، جنگ، گرسنگی و فلاکت و ذلت موجود در جهان خردستیزی را مورد بحث و بررسی قرار دهیم؟ این آیا نوعی لجبازی نیست؟ ـ نه، ابدا! درست بخاطر وجود مسائل و معضلات یاد شده باید علیه خردستیزی لگام گسیخته وارد مبارزه شد و از حریم خرد بدفاع برخاست! زیرا هرکس که این جهان را بعنوان بهترین جهان ممکن تلقی نمی کند، نه تنها باید به حس آن، بلکه به شناخت آن همت گمارد. او باید اشیاء نهفته در پشت اشیاء را دریابد و همپیوندی میان آنها را کشف کند و بهر وسیله ممکن از شناخت و روشنگری علیه هرکس که مانع این امر شود، برخیزد. برای این کار وسیله ها و راه های متعددی وجود دارد: راه هائی از غارهای بادگیر تئوری و فلسفه، راه هائی از شکست ها و ناکامی های روزمره، از سخنرانی های سیاسی، از ترانه ها، از عکسها و گزارشهای رادیوئی و تلویزیونی! جبهه اصلی مبارزه طبقاتی ایدئولوژیکی از همه میدانهای سیاسی میگذرد. خردستیزی برای بورژوازی در مواضع دفاعی ـ تاریخی نبرد علیه سوسیالیسم تا سالهای 60 میلادی نقش مرکزی بعهده داشت و امروز بعد از شکست بزرگ آن؟ امروز ما شاهد تجدید قوا و آرایش همه جانبه فراورده های فکری خردستیزی هستیم که در کلیه اشکال بنیادگرائی (از بوش تا بن لادن) خودنمائی و در کلیه لحظه ها نقش چشمگیری بازی میکنند! تندیس جاهلان را به نیت تقدیس مومیائی کرده اند. موضوع یک پنجم کلیه کتابهای منتشر شده اخیر در آلمان فدرال مربوط به مسائل ایزوتریک است! شفاگران روحی در آلمان فدرال به دفاع از «رفرم سلامتی» برخاسته اند و سیاست پیشگان در سراسر زمین به اشاعه پر تب و تاب خرافه ها و افسانه های نولیبرالی مشغولند. - از بی جانشین و ناگزیر بودن جهانی شدن مطلوب خود دم میزنند که اگر هم وحی منزلی از بارگاه تعالی نباشد، دست کم یک حکم ناگزیر طبیعی جلوه میکند، چیزی از قماش زلزله و رعد و برق و سیل و توفان و آتش فشان! - سیاستهائی که برای دفاع از منافع مشخص آگاهانه و بطور عمدی طرح و بمورد اجرا گذاشته میشوند و نتایج مخرب آنها از قبل معلوم است، به عنوان تقدیر [2] اقتصادی بخورد مردم داده میشوند. - رسانه های گروهی آشکارا به نبردی بی شرمانه علیه حقیقت برخاسته اند، با استراتژی ها و ساز و برگ از پیش آماده! - با خالی کردن گلوله در مغزها توانائی سمتگیری و عمل دگرگونساز طبقه کارگر (و نه فقط او) را فلج و تار و مار میکنند! - با تحریف مکارانه واقعیت به پرده پوشی حقیقت دست میزنند! - در دستگاههای تخریب افکار عمومی نه تنها اندام زنها را تغییر شکل میدهند، بلکه «تصویرانسان»[3] را مثله و مسخ میکنند! - سخن کوتاه! بار دیگر خردستیزی به عنوان استراتژی حاکمیت علیه هر نوع پیشرفت وارد عمل شده است! شانس خرد در انتقاد است! هدف ما مدد رساندن به خرد و پیروزی درخشان آن است که خود از مدد رساندن به خردگرایان، با ارائه استدلالها، شناختها و ابزار کار ایدئولوژیکی آغاز میشود! 1 . خرد اندیشنده مفهوم خرد عنصر ذاتی فلسفه و علوم اروپائی از دوران یونان و رم باستان بوده است. آناکساگوراس بر آن بود که فقط یک خرد اندیشنده می تواند به درک منظمی از جهان نایل آید. بعد ارسطو به این نظر آناکساگوراس رسید. او اندیشیدن و خرد را در پیوندی لاینفک با یکدیگر می دید. ارسطو میگفت: «اندیشیدن شرف و آبروی خرد است! خرد باید بیندیشد. خرد نیندیشنده، خردی خفته و خواب آلود است!» ارسطو انگیزه و جانمایه خرد فعال را فرمولبندی کرده، که از سوی فلسفه و علوم عصر جدید تقبل و تکمیل شده است. از این رو تصادفی نیست که استنباط ارسطوئی خرد به استانداردی در رشد بعدی فلسفه و علوم بدل شده است. با کشف فرمول خرد اندیشنده در یونان و رم باستان موضوعات اساسی آتی فلسفه، علم و هنر تعیین میشوند که بعدها طرح، بحث و تکمیل میگردند. این موضوعات اساسی از آن جمله اند: تاریخ، زبان، آموزش، تفکرعام، فرهنگ مباحثه، شناخت تئوری، عمل، آزادی، برابری، همبستگی، تحمل غیر، عزت و شرف انسانی، حقوق بشر، حقوق خلقها و استقلال. در عصر جدید بار دیگر توسط توماس فون اکوین خرد اندیشنده یونان و رم باستان بخدمت گرفته میشود و در دوران هومانیسم، رنسانس، جنبش روشنگری در اروپا، انقلاب فرانسه، فلسفه کلاسیک آلمان، ادبیات و بالاخره در هر تفکری که به عنوان تفکر تاریخی و دیالک تیکی وارد عرصه می شود، به شکوفائی خود می رسد. 2. در جستجوی خرد خردگرائی در اروپا اگرچه پیگیر ولی خالی از گسست نبوده است. همواره دوره هائی بوده اند، که سعی بر آن شده که اندیشه های خردگرایانه را سرکوب، بی اعتبار و تار و مار سازند. علت اساسی این گرایشات شرایط اجتماعی ـ تاریخی ای بوده اند که در آنها روند بی پایان رهائی بشریت می بایستی سد و چرخ تاریخ به عقب برگردانده شود. ما اکنون در شرایط ارتجاعی مشابهی بسر می بریم. چه، در این روزها بار دیگر مفهوم خرد قبض روح میشود. در همایش «فلسفه و تاریخ اندیشه در اروپا» که در سال 1998 در همکاری با یونسکو در لیسبن وقوع یافت، ادواردو چیتاز و خوزه باراتا ـ مورا در سمپوزیومی راجع به «کل گرایی و کلیت» به موضوع یاد شده اشاره کردند. تیتر سخنرانی آنان عبارت بود از «کلیت و اجزای آن» و «خرد رشد یابنده». آندو بر آن بودند که هر نظریه ای که قصد تحول اوضاع حاکم را داشته باشد، باید «خود را موظف ببیند که بر مبنای یک کلیت قابل شناخت» حرکت کند. کلیتی که «با یک عام مشخص به عنوان چارچوب فکری» در ارتباط باشد. «تحقیق در باره خرد مشخص باید بکمک مدلهای مناسب، در چارچوب مدلهای مناسب و در پرتو تحول تاریخی که خلقها و فرهنگها سهم مشخصی بعهده داشته اند و با توجه به همپیوندی آنان صورت گیرد»، به عبارت دیگر خرد باید خردی رشد یابنده باشد که در مسیر تاریخی مشترک انسانها شکوفا میشود. منظور عبارت است از «ساختار فکری مشخص بشریت در مبارزه برای بهتر کردن شرایط زندگی مادی و پی ریزی آینده![4]» 3. در سایه خرد همه انسانها برابر محسوب میشوند و می توانند بطور برابر قضاوت کنند. خرد به چه معنی است؟ برای پاسخ به این پرسش به دو حادثه تاریخی در اروپا اشاره می کنیم: حادثه اول: 500 تا 600 سال پیش اروپائی ها به کشف جهان نو پرداختند. این حادثه موجب پیدایش اندیشه تفاوت فرهنگها و نسبیت آنها شد. چنین بود که در اسپانیا و پرتقال سنتی بنام حقوق خلقها پا به عرصه وجود نهاد و برای اولین بار فرهنگهای بیگانه بعنوان فرهنگهای کاملا برابر حقوق برسمیت شناخته شدند و بیگانگان یعنی انسانهائی که فرهنگهای دیگری داشتند، بدون کوچکترین محدودیتی به عنوان موجوداتی متعلق به نوع بشر تلقی شدند. با کشف فرهنگهای دیگر (همان طور که توماس فون اکوین[5] در مقابله فکری با اعراب لازم میدید) ضرورت یک تفکر فلسفی مطرح گردید: اگر فرهنگها متنوعند، اگر قرار بر این است که مسیحیت در مقابله با اسلام پیروز شود و اگر کلا جریانات فکری دیگری از این قبیل پیدا شوند، پس باید به ابزار مشترکی برای تفاهم، تأمل و مشاوره، یعنی خرد متوسل شد: خرد نه ماده است و نه تخیل. خرد طرز نگرش معینی است که انسان ببرکت آن می تواند اعلام کند که همه انسانها برابرند و می توانند بطور برابر قضاوت کنند. درک تاریخی نسبیت فرهنگها (از نظر تئوریک) ضرورت اندیشه خرد را نشان میدهد. فلسفه خرد در عصر جدید نیز چیزی نیست که بطور اتفاقی ناگهان از آسمان نازل شده و بطور دلبخواهی خواهی نخواهی مطرح شده باشد. فلسفه خرد پیوند تنگاتنگی با آگاهی به نسبیت فرهنگها دارد. آگاهی ئی که اروپائی ها با توجه به فرهنگهای متفاوت موجود در سراسر زمین بدست آورده اند! حادثه دوم: حادثه دوم که برای توسعه و رشد اندیشه خرد از اهمیت بزرگی برخوردار بود، عبارت بود از عدم موفقیت مسیحیت در حفظ یکپارچگی خود. زیر فشار رفرماسیون اروپائی ها مجبور شدند، خرد را که بعنوان ثروت معنوی مشترک خود کشف کرده بودند، به اندیشه پایه ای همزیستی انسانها بدل سازند. تجارب حاصل از جنگهای مذهبی داخلی در اروپا و درس گرفتن از خرابی هائی که جنگهای سی ساله برای قرنها بویژه در اروپای مرکزی بدنبال آورده بودند، سبب شدند که کسانی مانند توماس هوبس صریحا دست بدامن خرد شوند و آنرا بمثابه ابزار مطمئن سازنده چه در زمینه روابط اخلاقی ـ عملی و چه در مورد روابط دولتی بکار گیرند. چون خرد تنها عاملی بود که ببرکت آن امکان آن پدید می آمد که انسانها بتوانند بدون احساس خطر با دیگران سر یک میز بنشینند. بدین سان شکست وحدت مسیحیت این بار اندیشه خرد را بعنوان زیربنای همزیستی بارآور انسانها در دولت ایجاب کرد.[6] خلاصه کلام: - در یونان و رم باستان خرد بعنوان خرد اندیشنده پا بعرصه وجود می گذارد. - در مراحل متعالی قرون وسطی این خرد اندیشنده به ابزار تفاهم استحاله می یابد. - و در آغاز عصر جدید خود را به دورنمای نحوه برخورد معین ارتقا میدهد که بنا بر آن همه انسانها برابرند و می توانند بطور برابر قضاوت کنند. و بدین طریق خرد می تواند اکنون به عنوان یک معیار اخلاقی ـ عملی و دولتی مورد استفاده عام قرار گیرد. 4. خرد تنها اندیشه ای است که فلسفه بهمراه می آورد برای درک توسعه فلسفه و علم در عصر جدید بورژوائی باید نقش یاد شده خرد را بخاطر سپرد. برای فلسفه و علم عصر جدید مفهوم خرد نقش مهم و مرکزی بعهده دارد. خرد به عنوان نخستین ابزار انتقادی انسانها محسوب میشود که برای رهائی از قید و بند گذشته و حال و برای اندیشیدن در باره آینده و پیریزی طرحی نو ضرور است. و بدین طریق خرد به معیار همه اشیاء بدل می شود. توماس هوبس می نویسد: «حکمت واقعی اکنون عبارت است از شناختن حقیقت در همه اشیاء! این از عهده خرد درست برمیآید، یعنی از عهده فلسفه!» و دیدرو می گوید: «اهمیت خرد برای فلاسفه باندازه اهمیت عفو و بخشش برای مسیحیان است! عفو و بخشش مسیحیان را به عمل وامی دارد و خرد فلاسفه را!» در تفکر عصر جدید خرد و فلسفه معنی یکسانی دارند، حداقل در رابطه با جریانات اصلی این تفکر. تفکر عصر جدید اگرچه مفهوم سنتی خرد را معتبر میداند، ولی آنرا بطرز خارق العاده ای وسعت می بخشد. تفکر عصر جدید خرد را پیشاپیش به عنوان خرد فعال در نظر میگیرد که در بستر رشد با همه چیز و قبل از همه با فاعل شناسا[7]، فعالیت، کار و بالاخره مؤثر بودن یکی میشود. خرد وسیله نقد هرچه که هست، امکان سیطره بر طبیعت و ساختمان جامعه میشود. خرد به عنوان نیروئی برای قادر ساختن انسان به رهائی خود از قید و بند ایدئولوژی کهنه، غلبه بر طبیعت و تحول نظام فرتوت اجتماعی بکار می آید. و این امر بدانمعنی است که انسان (آزاد از اراده هرگونه قدرت ممکن، یعنی مطلقا خود مختار و مستقل) با توسل به خرد خود را تحت کنترل خود در می آورد. این خرد فعال نو همانقدر اهمیت دارد که اتکای انسان به تفکر جهت غلبه خردگرایانه بر طبیعت و قوام بخشیدن به جامعه! و لذا همانطور که هولباخ بطور موجز و فشرده میگوید: «ما باید بمدد خرد بداوری جهان برخیزیم و به آوای خرد گوش بسپاریم!» و وقتی کانت خرد را به عنوان لیاقت ما در «استخراج خاص از عام» تعریف میکند و «این استخراج خاص از عام را اصل میداند و ضرور میشمارد»، منظورش فقط از نقطه نظر تئوری شناخت نیست. کانت «اصل دانستن و ضرور شمردن استخراج خاص از عام» را قبل از همه در عرصه های (اجتماعی) عملی وظیفه همه انسانها میداند و جمله بعدی منظور او را بیشتر روشن میکند: «خرد را می توان به عنوان توانائی انسان به قضاوت بر اساس اصول و قوانین و عمل مطابق با آن تعریف کرد!» و هگل میگوید: «تنها اندیشه ای که فلسفه بهمراه می آورد، اندیشه ساده خرد است و خرد حکمران جهان است!» و منظور خود را در استفاده آگاهانه از تفکر چنین فرمولبندی میکند: «آنچه که انسان من خود می نامد و آنچه که از گزند مرگ و تعفن و زوال در امان مانده و قادر به داوری است، خرد نام دارد که قانونگزاری آن وابسته و منوط به هیچ چیز دیگر نیست. خرد به هیچ اقتدار زمینی و آسمانی گردن نمی نهد و به هیچ معیار داوری وقعی نمیگذارد!» 5. خرد مرزهای جامعه بورژوائی را نشان میدهد! فلسفه عصر جدید بعد از دوره هومانیسم و رنسانس با بیکن و دکارت قد بلند میکند. افکار آن دو تفاوت بنیادی با فلسفه قرون وسطی دارند: بیکن و دکارت واقعیت را نه آفریده خدا، بلکه نتیجه عمل خود انسان ولذا بوسیله انسانها نیز قابل چیره شدن و قوام یافتن میدانند! بیکن میگوید: «سلطه انسان بر اشیاء تنها بکمک هنر و علم میسر است» و دکارت از فلسفه ای نام میبرد که «برای حیات انسانی مفید فواید بیشمار است!» بیکن و دکارت بدین طریق راه رشد بعدی فلسفه عصر جدید را تا هگل و فویرباخ مشخص میکنند. فکر آن دو پیاپی حول این مسأله دور میزند که «انسان چگونه می تواند طبیعت و جامعه را بکمک خرد تحت اختیار خود در آورد؟» دلیل تئوریکی طرح چنین مسأله ای در وهله نخست تصویر انسان شناسنده را در ذهن ما زنده میکند. انسانی که دیگر به محدودیت های موجود تن در نمیدهد. هدف فلسفه عصر جدید در واقع عبارت است از اینکه انسان (در اینجا یعنی فرد) از هرگونه بند خارجی آزاد باشد. عدم وابستگی انسان به هرگونه مرجعی اعلام میشود. فرد از نقطه نظر تفکر عصر جدید به عنوان «من» و یا «فاعل شناسا» تعریف میشود که مؤثر و فعال و قادر به عمل و تصمیمگیری مستقل است! کانت این مسأله را در آغاز کتابش «تکوین انسانی از نظر فرضیه اصالت عمل» چنین فرمولبندی میکند: «این که انسان می تواند "من" خود را تصور کند، مقام او را نسبت به کلیه موجودات روی زمین بالاتر میبرد. و بدین طریق انسان به شخصی صاحب مقام و ارزش و اعتبار تبدیل میگردد.» این درک جدید از انسان برای فلسفه عصر جدید وظیفه توضیح «طبیعت واقعی» انسانی را در دستور کار قرار میدهد. فلسفه میکوشد «طبیعت واقعی» انسانی را بطور طبیعی توضیح دهد و نه بطور ماورای طبیعی، یعنی بر اساس ناشی از خدا بودن و منسوب بخدا بودن! بنظر توماس فون اکوین انسان در میان خدا و زمین قرار گرفته است. فلسفه عصر جدید اما برعکس، انسان را به عنوان موجودی مستقل، به عنوان «فاعل شناسا» در نظر میگیرد و «تصویر انسان» از لحاظ اجتماعی ـ انتقادی نیز از همین بابت تعیین میشود. فلسفه عصر جدید خود را موظف میداند که نظام فرتوت اجتماعی را در مطابقت با «طبیعت واقعی» انسانها تحول بخشد. تلاش فلسفه عصر جدید در پیوند دادن «طبیعت واقعی» انسانی به حیات اجتماعی کانت، فیشته و هگل را به این نتیجه میرساند که جامعه بورژوائی نقطه پایانی روند رهائی بشریت نمی تواند باشد. چرا که اندیشه کانت مبنی بر «سنتز مرزشکن احساس آگاهانه» ارتباط تنگاتنگی با آموزش او در باره «هدف نهائی علم حقوق در چارچوب خرد»، با «عالی ترین ثروت سیاسی» و با «صلح ابدی» دارد. آموزش فیشته در باره «فاعل شناسای مستقل» شرط لازم برای فرمولبندی حقوقی او مبنی بر زندگی بر اساس کار استوار است. و اندیشه «ایده خرد» هگل شرط لازم برای نظر اوست که «جامعه بورژوائی با تضادهای خود و در تحقق خود حاکی از نمایش فسق و فجور، فقر و فلاکت و فساد جسمی و اخلاقی اجتماعی است» و «جامعه بورژوائی علیرغم انباشت ثروت انبوه باندازه کافی غنی نیست. یعنی ثروت اجتماعی جامعه بورژوائی برای ریشه کن کردن فقر بیش از حد و ممانعت از تولید اراذل و اوباش کفایت نمیکند.» 6. خرد تاریخی نظریه خرد تاریخی که در جامعه بورژوائی در فلسفه کلاسیک آلمان خودنمائی میکند، مفهوم خرد را غنا و بعد تازه ای می بخشد. این اندیشه برآن است که انسان می تواند در پرتو خرد به عدم بلوغ خویش (که تقصیر خود اوست) پی ببرد و (همانطور که کانت بصورت برنامه ای فرمولبندی کرده) بدان پایان ببخشد. این بعد جدید خرد که از سوی فلسفه کلاسیک آلمان وارد بحث میشود، عبارت است از مسأله رابطه خرد با تاریخ! برای غلبه بر عدم بلوغ انسانی یعنی رو به جلو باز انگاشتن روند تاریخ، به خردی نیاز است که حاوی حرکت، شدن و رشد و توسعه باشد. بدینطریق خرد (بویژه از نظر هگل) به نبرد مداوم انسانها برای درک واقعیت و تغییر آن متناسب با حقیقت کشف شده منجر میشود. بنابرین خرد یک نیروی تاریخی است و قابلیت آنرا دارد که در واقعیت رخنه کند. بهمین خاطر در «ایده خرد» هگل قبل از همه چیز نه مطلق بودن، بلکه پویایی انسانی خرد است که تعیین کننده است. معنی اصلی خرد در فلسفه هگل در آگاهی به قدرت مطلق خرد به عنوان خرد شدن و یا خرد تاریخی نهفته است! راز«خرد مطلق» هگل در این حقیقت نهفته است که آن یک خرد تاریخی است. خرد در اعمال انسانها که کارکرد نوعی اند، خود را تحقق می بخشد. بنابرین خرد روندی نیست که بتواند بدون انسانها در واقعیت نفوذ کند، بلکه همیشه خرد فقط آن قدر در واقعیت نفوذ میکند که انسانهای خردگرا در آن نفوذ کنند. هگل با «ایده خرد» به وصف یک حالت نمی پردازد، بلکه روند شناخت قید و بندها و گسستن آنها برای رهائی[8] را در نظر میگیرد که بوسیله انسانها در تاریخ جامه عمل می پوشد. این نه یک خیال خام، بلکه فراخوانی است برای آگاهان پای بند به ارزشهای اخلاقی و سیاسی و مطیع «قانون اساسی جامعه بشری»! تصور خرد بعنوان خرد تاریخی مهمترین میراثی است که فلسفه کلاسیک آلمان برای ما بمثابه یک وظیفه و تکلیف سترگ باقی گذاشته است. این میراث بویژه در شرایط تاریخی ـ جهانی معاصر در دستور روز قرار دارد. امروز نه تنها اندشیدن خردگرایانه زیر علامت سؤال قرار داده شده و بی ارج و اعتبار قلمداد میشود، بلکه علاوه بر آن «پایان تاریخ» اعلام میشود که هردو لازم و ملزوم یکدیگرند. فلسفه می خیزد و می افتد، تا انسان خرد خود را به وظیفه خود مبدل سازد. (کانت) فلسفه می خیزد و می افتد بنا به خرد خواسته و ناخواسته خود! خردگرائی یعنی فلسفه! هرکس از این حکم سرپیچی کند، راه فلسفه را گم خواهد کرد و در نتیجه راه جهان را و انسانهای ساکن آن را! 7. شهامت روی آوردن به خردگرائی اجتناب ناپذیر است! · کلیت (کلیت حقیقی) موضوع همیشگی مفاهیم و خرد است (هگل)! · هگل تئوری و عمل را همواره بمعنی رهائی از قید و بند [9] تعبیر میکند. · بدین طریق خرد در آشیانه هومانیسم (بشردوستی) خانه دارد. · خرد در کوله بار اندیشه اش مقوله آزادی را همزمان با مقوله برابری بهمراه می آورد! و تشنجی را که نتیجه آن است تحت عنوان حرمت انسانی مورد بحث قرار میدهد. نتیجه نهائی عبارت است از اینکه خرد همواره فقط به عنوان وحدتی از خرد تئوریکی و خرد عملی می تواند مورد نظر باشد! کانت میگوید: «انسان بنا به خواست خرد خود باید در جامعه با انسانهای دیگر زندگی کند و با کسب علم و هنر با فرهنگ شود، متمدن شود و تابع اخلاق گردد!» تا «لیاقت انسان بودن را بدست بیاورد!» از این رو تفکر خردگرایانه با هر نوع خردستیزی، بنیادگرائی، تبعیض قومی، نژادی، اجتماعی، سیاسی و ایدئولوژیکی افراد و یا گروههای انسانی در تضاد است! و لذا ما به هیچوجه نمی توانیم از خرد چشم پوشی کنیم، اگر بر آن نیستیم که هرآنچه را که فلسفه و علم اروپا بمعنی مثبت و جامع کلمه به میراث نهاده، بگور بسپاریم و با آن وداع کنیم! از خرد بعنوان وحدت لاینفک خرد تئوریکی و خرد عملی، بمثابه دورنمای نگرش، ابزار تغییر، تأمل، همفکری و مشاورت، بعنوان زیربنای مباحثه و چارچوب روابط اجتماعی بویژه در زمان حال حاضر نمی توان چشم پوشی کرد! خرد امکان فراگذشتن از حال را فراهم می آورد! خرد فرمولبندی هدف های آینده و آلترناتیوها، دنبال کردن آنها و هوشیاری مدام را ممکن می سازد تا از درجا زدن بیهوده در مراحل واپسگرا خودداری شود. فقط در سایه خرد است که انسان امکان استفاده خلاق از تفکر را بدست می آورد، تفکری که می تواند حال حاضر و آینده حال حاضر را بطور کلی در نظر گیرد، تا انسان به احقاق حقوق خود دست یابد و به عبارت دیگر سهم خود را به روند بی پایان رهائی بشریت ادا کند! از این رو شهامت روی آوردن به خردگرائی اجتناب ناپذیر است! بگذارید به نقطه آغازین باز گردیم و از زبان هگل بشنویم: «با هر آنچه که علمی باید باشد، خرد مجاز نیست که دچار خواب غفلت شود. خرد باید با تأمل بکار بسته شود!» و از زبان مارکس بشنویم: «خرد همیشه وجود داشته است، ولی نه همیشه بشکل خردمندانه اش!» منبع ها 1. Aristoteles,1990, Metaphysik, Berlin 2. S. Avineri, 1976 Hegels Theorie des modernen Staates, Frankfurt am Main 3. F. Bacon,1962, Das neue Organon, Berlin 4. M. Buhr, 1977, Vernunft - Mensch - Geschichte, Berlin 5. M. Buhr, 2002, Die klassische deutsche Philosophie in europäischer Perspektive, Lisboa 6. M. Buhr,1994, Das geistige Erbe Europas Napoli 7. M. Buhr, D. Moggach, 2004 Reason, Universality and History, Ottawa 8. M. Buhr, D. Losurdo, 1991, Fichte - die Franzosische Revolution und das Ideal vom ewigen Frieden, Berlin 9. M. Buhr, R. Steigerwald, 1981